MAHE MAN

عاشق آن‎ ‎‏«ماه»‏‎ ‎هستم که خورشید گاهی روشنایی اش را از او میگیرد

MAHE MAN

عاشق آن‎ ‎‏«ماه»‏‎ ‎هستم که خورشید گاهی روشنایی اش را از او میگیرد

داستان***

نفـر پنجـم

هوا را نم نم باران مرطوب کرده بود . تکه های ابر همه هنوز پراکنده دیده می شدند . همه ایستاده بودند . باد که می آمد خودشان را جمع می کنند و فرو می روند در عمق لباس های گرمشان که زیپش را تا بالا کشیده اند . پنج نفر هستند . هم تو. ایستاده اند که از سرما یخ زده اند . دیوار پشت سرشان بلند است . بالایش سیم خاردار است . هر چند متر یک چراغ بالای سرشان روی دیوار به همان حالتی که آنها ایستاده اند ایستاده است. نور سفید چراغ ها پخش می شود  بین سرمای هوا و نم نم باران . باقی اش هم پخش می شود روی زمین که از نم نم باران خیس شده است .

چند نفر از دور می آیند .همه مثل این پنج نفر لباس گرمشان با بدنشان یکی شده است . پشت سر هم میدوند بدون اینکه از هم جلو بزنند . کفشهایشان سیاه و براق است و تمیز . همزمان با هم به زمین می کوبند و همزمان با هم نفسهایشان را که توی سینه پشمی لباسهایشان گرم شده بیرون می دهند و نفسها خشک می شوند و روی زمین می ریزند .

هوا تاریک هست هنوز باران نم نم می بارد و نور سفید چراغهای روی دیوار پخش می شود روی زمین. هنوز ایستاده اند که یک نفر دیگر هم لباس با خودشان کنارشان ایستاده است . زیپ لباس ها را تا زیر چانه بالا کشیدند و با سرهایشان فرو رفته اند توی کلاه هایشان . کلاه ها تا روی ابروهایشان آمده است . در باز شد . یک ما شین با چراغهای روشن داخل محوطه آمد.

چند نفر با سرعت به سمت ماشین آمدند که باز حرکت کرد و چراغ هایش روشن بود و نورش قاطی می شد با نور سفید پخش شده از چراغ های روی دیوار روی زمین.

پنج نفر همچنان ایستاده اند مثل اینکه مجسمه هستند . اصلا حتی سرهایشان را از کلاه هایی که با آنها یکی شده است جدا نمی کنند .

مستقیم به روبرو خیره شده اند انگار که کسی باشه روبرویشان . خیس با همان سرهایی که توی کلاه هاست مغز هایی که حتما با همان سر توی کلاه ها فرو رفته و تا روی ابروهایشان پایین آمده. چند قدم جلو ترشان هم چند میله بلند آهنی دقیقا وضع اینها را دارند .

میله هایی که رنگشان باد کرده است و بدنشان سوراخ  سوراخ  شده بعضی جاهایش . مستقیم توی چشمان هم نگاه می کنند . پنج نفر ایستاده اند کنار هم و تفنگ توی دستشان گرفته اند و لوله آن را روبروی پیشانیشان آورده اند . دقیقا روبروی مغزهایشان که توی کلاه ها تا روی ابروهایشان پایین آمده . باران حالا تند تر شده بود که روی سمت چپ پنج نفر ایستاده باز شد . دو نفر به سرعت داخل شدند .

زیر بغلش را گرفته بودند . موهایش خیس بود پیراهنش هم که از بالا چند تا دکمه نداشت و لکه های قرمز رویش زیاد دیده می شد پاهایش لخت بودند و انگشتانش جمع می شد توی هم از بس که کف زمین سرد بود و خیس از نم نم باران و باد سرد .

پاهایش می لرزیدند و انگشتانش را توی هم جمع می کرد . سرش پایین بود که داشت پخش شدن نور سفید چراغ ها روی زمین باران زده را می دید . همه نشسته اند سر جایشان که می آید . صندلی چوبی و میز چوبی و پنجره ای کوچک . پنجره ای کوچک که اگر از آن بیرون را نگاه کنی درخت است که روییده توی زمین و همین و دختری که می دود و روسری اش بالا و پایین می رود . پایین می آید و جلوی موهای سیاهش پیدا می شود و می دوید که دسته موها پشت سرش بالا و پایین می رود . کتابش را چسبیده بود توی بغلش. چکمه های رنگی اش بالا می رفت و پایین می خورد توی زمین محکم که صدا می کرد.

محکم که صدایش می خواست گوش را کر کند . سارا هم آمد آره خودشه نفس نفس می زد و مشت هایش که کتاب را سفت چسبیده بودند با سینه اش تند تند جلو وعقب می رفتند.

 کتاب هنوز توی بغلش چسبیده که بینی اش سرخ شده . با دست روسری اش را جلو کشید که موهایش موهای  سیاهش زیر روسری بروند تا دیده نشوند و بعد دوباره دو دستی کتاب را چسبید .

کتاب چسبیده به دستانش توی بغلش . مثل بقیه دستش را بالا نکرد . بشین سارا.

چند ردیف که رد شد کتابها باز شدند . شکلها پرواز می کنند توی فضای اتاق و بچه ها همه بلند می شوند دنبال پروانه ها و اردک و توپ واسب ونان که توی فضا از دست بچه ها فرار می کنند.

سارا انار دارد . نگاه که می کند دستانش را جلو دهانش می برد و بعد مثل اینکه ترسیده باشد پرتابشان می کند روی کتاب . سارا انار دارد . نگاه که می کند دستانش را دوباره جلوی دهانش می برد ها می کند ها . ها.

سرش را روی میز چوبی می گذارد . نوشته هایش پخش می شوند روی لحظات و ثانیه را با خود می برند و هر کلمه جایی برای خودش می یابد و پراکنده می شوند باد که ازپنجره بالای سرش خارج می شوند توی هوای بارانی و تبدیل می شوند به آینه که بعد چند انعکاس نور سفید از تمام رخ و نیم رخش و باز می چسبد واژه ها به صفحه ای پلاستیکی و با زنجیری از گردنش آویزان می شوند . 

سرش را بالا می گیرد . پاهایش که یخ زده اند و انگشتانش را که توی هم جمع شده اند روی زمین نثار می دهد .

زانوهایش می لرزد که پاهایش را بیشتر نثار میدهد تا بایستد . می ایستد دو نفر از بازوهایش گرفته اند .

راه می آید نزدیک میله ها تنهاست . چند میله اضافی آمده اینبار نزدیک میله که می شوند می چسباندنش به میله.

میله را از پشت سر با دستهایش چسبیده دو نفر پشت سرش می دوند میله ها را می چسباند ند به بد نش .

روسری روی چشمانش می بندند روسری که پروانه هایش خوابیده اند از بس که هوا تاریک است و سرد . هنوز پشت سرش هستند پیراهنش دکمه ندارد و لکه ها حالا خشک هستند.

بعد به سرعت از کنارش دور می شوند یک نفر به جمع پنج نفر ایستاده با کلاه نزدیک می شود . هوا تاریک است و ستاره ها کم زور آرام آرام ناپدید می شوند از بس که چراغها نورشان سفید است که پخش می شود روی زمین و حتی توی جرز دیوار ها هم می رود.

چیزی می گوید بدون آنکه حرکت کنند تکان می خورند . بدون آنکه مغز هایشان توی کلاه هایشان از روی ابروهایشان بالا و پایین برو و گوش می کنند . یک نفر کلاهش و مغزش از ابروهایش بالاتر رفته و پیشانیش معلوم است . دستور که می دهد ، تفنگها تکان می خورند . جلو می آیند و دستها روی ماشه می رود و صدایی می شنوند و مغزشان حرکت می کند به نوک انگشت که می رسد و چهار انگشت که روی ماشه حرکت می کنند و یک دست که به بالا رفته از روی ابروی پیشانی وصل شده همانجا می ماند .

سارا نگاهش می کند . می خندد. دندانش افتاده. انگار از بین همان دندان افتاده می بیند . پنجره اتاق فضا بچه ها و پرواز های روسری سارا . که کتاب را توی بغلش چسبیده بینی اش سرخ شده است و سارا که.........

پاهایش می لرزد و خون زیر پایش جمع می شود . میله هایش می کند و با زانوی پر خونش که با نور پخش شده بر روی زمین خیس یکی شده می کوبد. سرش بالاست که پنج نفر روبرو را نگاه می کند. هوای سرد از پنجره که شیشه اش شکسته است داخل می شود و پاهای بدون پوتینش را و مغزش را که از کلاه بیرون است آزار می دهد . روی دیوار اتاق که سیاه و تیره رنگ است بعضی جاهایش کنار ضربدر ها ضربدر می زند . یک روز صبح باز ضربدر می زند . میله ها هم هیچ از کارشان کم نمی آید. صدا می آید حجم پادگان را پر می کند و امتداد و دامنه اش از سیم های خار دار اطراف فراتر می رود . ضربدر را زده است که آخرین قطعه اش هم با صدایی رسا خوانده می شود و هنوز هم هوا تاریک است. و نور چراغ های سفید پخش می شود توی نم نم باران.

داستان**

ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ !

 

 

من حافظه ام را از دست داده ام و دکتری که اسمش یادم نسیت ؛ می گوید :

نمی دانی از کجا آمدی ؟ و چه می کردی ؟ من هم یواشکی به باغ پشت پنجره نگاه می کنم و در دل می خندم ؛"آخه چه اهمیتی داره ؟ چون نمی دونیم کجا هم می ریم ؟ "

"شانت" ؛سمت چپ بدنش فلج است و وقتی می خندد سمت چپ صورتش با شکافی از هم باز می شود ؛ انگار همیشه می خندد.

"هاروت" ؛ سمت راست بدنش فلج است و دستانش را مثل سروانتس در فضای خیالی تکان می دهد و روی اسب خیالی می تازد و در پی فتحی است که هرگز به سراغ چرخ های آهنی او نمی آید .

"ملونی" ولع خوردن دارد و خندیدن .وقتی دکتر با اصرار از او خواست که داروهایش را مصرف کند و ورزش و تمرین هایش  را با دقت انجام دهد و ... او قهقه بلندی زد و گفت :

انسان صنعت زده امروز مگر لذتی جز خوردن دارد ! بعد هم گاز محکمی به همبرگرش زد .نمی دانم این حرف خودش بود یا از جایی دزدیده بود ؛ چون چشمان بی حالتش خبر از بی خیالی مدام می دهد.

"استیون"  صدایش را نمی دانم از کجا در می آورد که جز اصوات نا مفهوم هیچ چیزی از آن معلوم نیست و همیشه با سایه اش هم قهر است .تنها زمانی به جمع ما اضافه شد که "شارلوت " را به بخش آوردند و او آنقدر به وی علاقه نشان داد که اصواتش مثل خنده اش آشکار شد .اما اززمانی که  دیگر به دلیلی که ما نمی دانیم با هم قهر کردند ؛ آن اصوات نا مفهوم هم از دهانش خارج نمی شود.

"سالی "صورتش مثل ذهنش کند است و از صبح تا شب زنجیری دور یک میله می بندد و می چرخد ...می چرخد ...می چرخد...

و آخرین نفر "سالوادور " است که همیشه دیر می آید ؛با غوغا ! و در دستانش طرح های نامفهوم است و نوشته های درهم و همواره از نقشه های بزرگی حرف می زند که به رویا شبیه است و از اختراعات بزرگ قرن آینده می گوید که توسط او کشف خواهد شد ! و ما به مسخره به او می گوییم دانشمند !اما او اهمیتی به شوخی های زشت ما نمی دهد و در پی آگاه کردن جمع است ! امروز به خاطر باران شدید پشت پنجره ؛ که تنها چشم انداز دنیای خارج است ؛ ما را در یکجا جمع کرده اند و نمی دانم چه اتفاق بزرگی خارج از اینجا افتاده که همه در حال جنب و جوشند و هر کس به جهتی می دود و ما را به کلی فراموش کرده اند.برای همین ابتدا با خوشحالی یه هم نزدیک شدیم و شروع به صحبت کردیم و کمکم ترس وقوع یک اتفاق ما را پراکند و هر کس از نگاه خویش به پنجره و باغ خالی از آدم خیره شد ؛شاید چیزی بیابد .

"سالوادور "با فریادی شوق انگیز کره گرد آبی رنگی را نشانمان داد که روی آن پر از خطوط کج و معوج به هم چسبیده یا جدا از هم بود و میانشان آبی آبی.هر قسمت به رنگی بود ؛سبز ؛زرد و قرمز ...رنگها ما را جذب کرد و هر کس از سمتی به سوی کره آمد .

"سالوادور "با خرسندی از اینکه ترفندش کار ساز شده ؛کره را چرخاند و گفت :

_ این زمین است .این کره ایی اسن که ما در آن زندگی می کنیم ؛زمین در کهکشان راه شیری است ...

"سالی"با ذوقی کودکانه کره را چرخاند ..چرخاند ...چرخاند...

خنده اش ؛صدای سالوادور را خفه کرد .ما دیگر به او زل زده بودیم و این خیرگی عجیبش .وقتی انگشتش را برداشت و کره ایستاد ؛با تعجب به آن خیره شد ؛انگار خط ها و علت وجودیشان را درک می کند ؛بعد با تفکردستش را روی شمالی ترین نقطه گذاشت و گفت :

_اینجا کجاست ؟

سالوادور شاد از اینکه نظر همه را جلب کرده ؛ گفت :

_قطب شمال !آنجا همیشه سرد است و یخبندان ...

سالی با اطمینان گفت :

_ چه خوب ! من اینجا را می خواهم .

"شارلوت"هم دستش را روی جنوبی ترین نقطه گذاشت .

_اینجا کجاست ؟

_قطب جنوب ! اینجا هم یخبندان است .اما به علت تغییرات جوی ؛آب و هوای این دو قطب در حال تغییر است .

شارلوت موهای بورش را پشت سر جمع کرد و با همان اطمینانِ سالی  گفت :

_من هم اینجا را می خواهم .

انگار بازی شروع شده بود که نه کسی قواعد بازیش را می دانست و نه هدفش را؛اما همه هجوم آوردند.

"استیون"با فریاد کره را چرخاند و همانجایی که ایستاد ؛گفت :

_من هم این را می خواهم .

_این قاره افریقاست .این هم خط کمربندی استوا.گرمترین منطقه زمین.

ملونی با حرص فریاد زد :

_اینجا کجاست ؟ این که از همه بزرگتر است ؟

_ این قاره آسیاست .

_مهم نیست .من هم همین را می خواهم .

"شانت"پاهایش را کشید و با اضطراب برای اینکه از بازی عقب نماند گفت:

_اینکه گرد است ؛ آدم از رویش می افتد ! اما من اینجا را می خواهم که دورتادورش خط است .

_ این اروپاست.

هاروت هم مثل فاتحی که پیروزی آخر نصیب او شده ، فریاد زد :

_من هم اینجا را می خواهم.

_ اوه ! هاروت اینجا آمریکاست .اینجا...

_من این را می خواهم..

_ نه !من می خواهم..

من هم که از معرکه دور افتاده بودم با ناامیدی گفتم:

_ پس این قسمت آرام و متروک را هم به من بده .

_این اقیانوسیه است ...

غوغا بالا گرفت .سالوادور عصبانی فریاد زد :

_صبر کنید ...صبر کنید ..این که بازی نیست .این کره زمین است ،قابل تقسیم هم نیست .من می خواهم به شما ...

اما زد و خورد شروع شده بود .هر کس سعی می کرد کره را از چنگ دیگری در آورد و همه را خودش صاحب شود ! دیگرهیچ  کس به جایی که تصرف کرده بود قانع نبود ؛می خواست مالک همه جا باشد .

سالوادور گفت :

_ من می خواهم این پنج قاره را به شما نشان بدهم ...

شانت و هاروت با هم درگیر شدند.چیزی پیدا نبود .وقتی در هم می غلتیدند ؛انگار یکی نیمه ناقص دیگری بود.ما خیره نگاه می کردیم .بعد از چندی ؛استیون موهای شارلوت را کشید و ملونی ؛مثل اینکه خوراکی نابی پیدا کرده به کره حمله کرد .

صداها آنقدر زیاد بود که وقتی دکتر و آن همه آدم سفید پوش وارد شدند و هاج و واج ما را نگریستند ؛باز هم متوجه نشدیم .تا اینکه سایه ها و صداها امدند و بردند و همه چیز را پراکندند...

تازه آن موقع بود که هشت دست دراز و دهان های گشوده ؛با غضب از هم جدا شدند و کره با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد .

یکباره سکوت همه جا را فرا گرفت .همه در بهتی غریب به تکه های شکسته آبی خیره شدند .در نگاه همه غم عجیبی آمیخته با وحشت و خشونتی لجام گسیخته بود .

انگار در سر من طبل نوازی چیره دست یکباره شروع به نواختن کرد و با آهنگ آن ؛تمام بدنم رعشه گرفت .بی اختیار بلند بلند دست می زدم و می خندیدم و این ترجیع بند را تکرار می کردم :

   بازی اشکنک داره       سر شکستنک داره

   بازی اشکنک داره       سر شکستنک داره

برای همه زبانم نا مفهوم بود .برای خودم هم نیز .اما شادی عمیقی در دلم بود.دکتر داد زد :

_ به دست آورد ؛حافظه اش را به دست اورد ...

اما من فقط همین برش دایره وار را با آن زنگ آهنگ به خاطر داشتم ؛ گذشته از آن ؛ زمین تکه تکه شده ؛دیگر سهمی برای سرزمین من نداشت ! آنها مرا فراموش کردند و با طمعی بی پایان به سمت پنج قاره تقسیم ناپذیر هجوم بردند و کره تکه تکه شده ؛انگار رویایِ آبی همه ما بود .رویاییِ دور از دست ؛در میان دستانی کثیف؛دستانی افلیح و بی حرکت ؛دستانی غریبه و آشنا .

ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ.

 

داستان

 

حساب سر انگشتی

اولین باری که زدی توی گوشم درست سه سال پیش بود.من همانجا که سیلی را از تو خوردم خشکم زد و همانطور خیره به چشمهایت ماندم. و فقط حواست جمع کاغذ پاره های دور و برت بود که حالا شده اند همه چیزت .

شاید هم من مثل همین کاغذ پاره بودم که آمدی و عاشقم شدی و بعد هم عاشقی را کردی پیشه ات .

همان موقع همه میگفتنذ خوب است  ، همه توی گوشم میخواندند. حتی کسانی که فقط اسمت را شنیده بودند اینقدر از تو تعریف کردند که مغزم پر شده بود از خصوصیات پسندیده حضرت عالی . چقدر برایم از خصوصیاتی که داری و هنوز هم یادم هست که حتی مادرم هر کدام از خوبیهایت را با کدام انگشت برایم نشان میداد و اسمش هم شده بود حساب سر انگشتی.

آن موقع همه شده بودند آدمهای با منطق و همه حسابشان دودوتا چهارتا بود که مگر آدم از زندگی چه میخواهد که این را رد کنی که چه؟و از این بهتر کدام را پیدا میکنی.هم درس خوهنده است و هم با عرضه و کاری واز بعضی ها هم که سر و گوششان می جنبد در جوانشیان حتما.....می گفتند: پدر سگ چشمهایش آدم را می کشاند به سمت خودش.

تمام این حرفها مال سه سال پیش از آن بود که بخوابانی توی گوشم .

این قدرهمان روز که با هم حرف زدیم برایم از منطق و اصول اخلاقی صحبت کردی که اگر بار اولم نبود که می دیدمت حتما یک لیچار بار هیکل گنده ات می کردم.

پیش خودم همانجا می خواستم یک مشت نثارآان دهان گنده ات کنم.

مثل نوار پشت سر هم حرف می زدی و هر از گاهی می خواستی نظرم را بگویم.

چقدر مثل روشن فکرها حرف می زدی و چقدر می گفتی که هر چه تو بخواهی.

سرت را پایین انداختی و اصلا حواست نبود که حتی بعد از نیم ساعت روسری را هم در آوردم.نگاهم نمی کردی که موهایم را هی با دست می ریختم روی شانه هایم.

تازه شروع کردی بودی به سیگار کشیدن که فهمیدم . تعجب میکردی که از کجا می فهمم که سیگار میکشی؟از پنجره دیده بودمت که قبل از اینکه بیایی جیبهایت را خالی میکنی و سیگارها را میریزی تو ی خیابان .

باز شروع کردی به پرسیدن که از کجا می فهمم که سیگار میکشی؟ قسمت دادم که اگر بگویم عوض نمیشوی؟

قسمت دادم . قسم خوردی و گفتم . گفتم که وقتی میبوسمت لبهایت طعم تلخ سیگار میدهد . دهانت بوی سیگار گرفته بود و لبهایت هم همینطور . آنوقت هنوز نیامده لباسهایت را در میآوردی و مثل اینکه سرت را توی حوض پر از آب کرده باشی ، صورتت را می شستی که بوی گند سیگارت برود که نمیرفت.

قسم خورده بودی که عوض نشدی . اما از همان موقع که فهمیدی وقتی لبهایم را میبوسی میفهمم که سیگار کشیدی ، دیگر اصلا مرا نمیبوسیدی . اصلا برایم اهمیت نداشت . این اواخر اینقدر کلافه ام میکردی که تمام قرصهایی که با مشت به حلقم سرازیر میکردم هم افاقه نمی کردند .

تمام هیکلم شده بود آماج حمله قرصها و مثل اینکه دیگر سازگار نباشد ، اصلا تاثیری نمیکردند ، شب تا شب  اگر بالا نمی رفتم قرصها را از سردرد می بایست پتو را گاز میگرفتم .

اینقدر بالا و پایینم کردی تا فهمیدی که حالا باید چند تا سیلی دیگر چپ و راست حواله صورتم کنی . سیلی هایت حالا دیگر برایم اهمیت نداشت . همان موقع روز اول گفته بودی که که نویسنده هستی و گاهی اوقات باید برای خودت باشی و هیچ کس حتی من هم نمیتوانم در این لحظات برایت قابل قبول باشم . گفته بودی گاهی اوقات انف میشوی ، توی خودت میروی یا توی حس ، حسی که باید بعدش مرا میزدی . سیلی میخوردم که لابد چون آن موقع توی حس بودی و میخواستی بنویسی. کاغذ ها را پهن میکردی کنارت و شروع میکردی به نوشتن و سیگار را هم روشن میکردی و میگذاشتی گوشه لبت و انگار که چیزی را گم کردی باشی می گشتی دنبال کاغذی یا چیزی که برایش کاغذ ها را زیر و رو میکردی .

اکثر وقتها که به سراغت می آمدم ، کاغذ های سفیدت را میریختی روی دست نوشته هایت،روی داستانهایی که میگفتی شاهکار هستند و لابد میخواستی مثل آنها را بنویسی و من میگفتم امکان ندارد که کاغذ های تو از آن زیر دستی ها بار بگیرند و من میدانستم که کلمات پرواز نمی کنند و به خرجت نمی رفت و نمیگذاشتی ببینم چه غلطی کرده ای . فقط هر از گاهی می شد که صدایم می کردی وبا خوشروی میخواستی از من که کنارت بنشینم و داستانت را برایم میخواندی . شاید وقتی اینکار را میکردی که خودت فکر می کردی شاهکار است و بعد خیره می شدی به قاب عکس روی دیوار . نگاه می کردی و می فهمیدم حسرت میخوری و می سوزی که چرا تو ننوشتی . با انگشت سرت را تکان می دادم که کار تو نیست . من با همه خنگی ام می دانم که این داستان از تو بر نمی آمد . اصلا تو برای این حرفها بچه ای . تو اگر می توانستی این سیگار لعنتی ات را می انداختی بیرون . این تابلو خودش برای من به عنوان یک پتک آهنی توی مغزم بود . هر وقت نگاه میکردم ضربان قلبم بالا میرفت و نا خود آگاه آهی می کشیدم و حیفم می آمد که چرا زنت شدم .

 هر شب جمعه لیف و حوله و لباسهایم که وسطشان گل محمدی ریخته بودم را بر میداشتم و با خرده ریزهایم می رفتم حمام . به هزار درد و مصیبت تا جایی که  میشد بند می انداختم و سرخاب مبمالیدم ، سرمه میکشیدم که بشود حال و هوای همان داستانها . لباس حریر توری می پوشیدم و شب هم زودتر از تو درازکش میشدم توی رختخواب که می آمدی و کتابی توی دستت و پاکت سیگارت هم دستت بود .کنارم میخوابیدی و بعد می چرخیدی و سرت را می گذاشتی روی کتفم و سینه ام . شروع می کردی به خواندن و بعد هم سیگارت را می گیراندی. پشتم را میکردم به طرفت و می خوابیدم که خوابم هم نمی برد .اما تودنبال استفاده کردن از این بدبخت بیچاره های توی قاب بودی برای داستانت .میخواستی مثل همان داستانی را بنویسی که چند وقت پیش به زور طعنه متلک به خوردم دادی که بخوانم و گفتی که همه خوانده اند، همه کسانی که سرشان به تنشان می ارزد .گفتی که حتی ملوک دختر میرزا حبیب قصاب هم خوانده و خاک عالم بر سرت اگرنخوانی.چند بار هم با همان کتاب چند صد صفحه ای زدی توی سرم که مجبور شدم وشروع کردم به خواندنش.صدایم میزدی که کجایی و به آنجا که خسرو سوار آن زن شده بود رسیدی؟ که من میگفتم نه. بعد هم اصلا نمیفهمیدم چه میگذردو حواست که نبود هربار چند صفحه را ول میکردم ،مثل آنوقتها که مشقهایم را دو خط در میان مینوشتم . البته خودت چند بار گفته بودی برایم که ماجرای این کتاب یک قاب عکس است و نویسنده از توی قاب عکس شخصیتها را بیرون می آورد و گفتگو میکند وبعد دوباره به داستان برمی گرداند .

تو هم حتی می خواستی مثل همین داستان ، مثل همین شازده احتجاب ، را بنویسی که می نشستی جلوی قاب عکس ما ، من ، پدرم ، مادرم و فک و فامیلهای بدبختم که همه گول تو را خورده بودند .چند بارگفتم این قاب عکس هم مثل خیلی چیز های دیگر ، حتی مثل خودمان ، عاقبت به خیرنشد که حالا هم افتاده روبرویت .

گفتم لااقل اگر میخواهی بنویسی حواست باشد .این طلعت و احترام که می بینی توی عکس ، تازه سینه شان گل انداخته و لباسهایشن هم بندی است و سینه بندشان هم پیداست . یا آن ماه منیر دختر عمو جهانگیر دامنش کوتاه است و زانوهای لخت و سفیدش هم پیدا. گفتم لااقل اگر میخواهی توی داستان ببریشان ، یک چادری،سرشان بیانداز یا یک طور دیگرنشان بده یا ننویس که سر و کله شان برهنه است .

خدا را شکر می کردم موقع عکس بهادرپسرمیرزا جعفر حواسش جمع بود و گفت که وافور و منقل پدربزرگ رااز کنارش  بردارند که هم بچه ها نبینند و هم توی عکس نیافتد  که اگر می افتاد حالا حتما رسوایشان کرده بودی و چند تا داستان هم از آن ساخته بودی .

شاید هم چشمت میخورد به سینه گل انداخته طلعت و احترام که خیره می ماندی .کاش اینطور بودی و میگفتم حداقل سر وگوشت می جنبد . یکبار هم که امدم حرفش  را پیش بکشم که حواست باشد به این بدن لخت مردم گفتی اتفاقا بهتر است . میدانی چقدر جای پرداخت دارد این بدنهای سفید و لخت . چقدر می توان کنار اینها شازده های خوشگل و خوش هیکل تراشید که احترام و طلعت و ماه منیر دختر عمو جهانگیر درحسرتشان تا صبح کف پاهایشان را بهم بمالند .فحشت میدادم و میزدم توی سرموقتی می گفتی انگار سینه بند هم ندارند .

میگفتی تازه این ماه منیرتان هم که حرفهایی پشت سرش میگویند و اصلا می تواند خودش یک فصل از رمان باشد .

 همین خواستن تو که شازده احتجاب بنویسی یا چیزی  شبیه به آن که اینقدر دود سیگاربه حلق من دادی که من هم داشتم مثل خودت و مثل پیرمردهای زوار در رفته عملی پشت سر هم سرفه میکردم.

قوری چای کنارت بود و با این مداد تراش رومیزی کهنه ات هی نوک مدادت را می تراشیدی که مثلا فلان نویسنده به تو گفته بوده که حتما با مداد بنویس.

این اواخر بیشتر خیره میماندی وتا میخواستم حرف بزنم دستت را به منظور سکوت جلوی صورتم می آوردی

میگفتی : هیس ! و بعد این سینش را ادامه میدادی تا اینکه میفهمیدم حتما باز چیزی به ذهنت رسیده که گمان میکردی بهتر از دفعات قبل است وباز  سیگارپشت سیگار روشن میکردی  تا اینکه صدایت مدام خر خر میکرد و خلت توی دهانت می آمد و میانداختی کف دستشویی که با بدبختی باید پاکشان میکردم

 چند بار هم که نشانت دادم که دیگر این کثافت کاری ها را نکنی خواباندی بیخ گوشم که تو بیخود کردی

بچه دار شدی و حالا هم که خیر سرت شکمت روز به روز دارد گنده تر میشود.بیشتر عصبانیتت به همین علت بود و من این اواخر همیشه از دستت کتک میخوردم و حتی گفته بودی که یکبارچنان کتکت میزنم که نه تو بمانی نه آن تخمه حرامی که در شکمت داری .

اینقدر با پیرزنها صحبت کردم اینقدر التملست کردند و به دوازده معصوم و هر چه مقدسات داشتیم قسمت دادند که گفتی من با بچه اش کاری ندارم.

هر بار که روبروی تابلو شروع میکردی به سیگار کشیدن بی چیزی میخواست از گلویم بیرون بزند وگوشه انگشتانم را میجویدم یا لبهایم را گاز میگرفتم .

شبها زیر قاب عکس روی کاغذ ها می افتادی و سرفه میکردی و به خود می یچیدی و گوشه لبت سرخ میشد و طوری که من نبینم میمالیدی به یکی از همان کاغذ های دور و برت . قبل از اینکه شکمم حاملگی ام را به همه بگوید اینقدر سرم داد زدی و غرغر کردی که عصبانی شدم ، اینقدر به سر و صورتم زدم و موهایم را کشیدم و جیغ زدم که بچه را همان شب توی مستراح انداختم .

اوایل که چند نفر به خانه مان آمدند وبا هم صحبت میکردید خوشحال شدم که شاید آدم شده باشی . خوشحال میشدم ، ازشان پذیرایی میکردم و چه احترامی به من میگذاشتند .بعد که دیدم باهم زیر همان تابلو پهن میشوید و سیگار میگیرانید و مشغول میشوید به خواندن دست نوشته هایت فهمیدم که اینها هم مثل خودت منگ یکی ازداستانها هستند و شاید آنها هم یک کتاب چند صد صفحه ای را چند بار توی سر زنهایشان کوبیده اند تا به زور کتک با شاهکارهای ادبیات آشنا شوند .

من روی دیوار ایستاده ام و لباسم مثل بقیه است ودارم کف اتاق یا زنی را که روبرو نشسته را نگاه میکنم .

یک زن با لباس سیاه نشسته روی صندلی و مرا نگاه میکند که مثل ماه منیرو طلعت و احترام پاهایم و بالای سینه ام پیداست و سفید و لخت .

میگفتی اینها ناشر هستند ومیخواهند داستانت راچاپ کنند . چند بار هم دست به دامن امامزاده محلمان شدم .افاقه نکرد و فهمیدم امامزاده هم آبرویش را به خاطر شما   به خطرنمی اندازد.

اینقدر سیگار کشیدی و اینقدر چای خوردی و پهن شدی روی کاغذهایت که فهمیدم انگار چند ساعتی است که پهن مانده ای همانجا . فهمیدم که حالا می توانم ببوسمت مثل آن موقع ها و اگر این کار را نکنم بعد توی هیچ کتابی هم نمیشود دنبال این بوسه گشت . چشمانت باز بودند و داشتی مرا می دیدی یا اینکه زل زده بودی به قاب عکس روی دیوار . لبهایم را نزدیک لبهایت کردم ، بوی تلخ سیگار را حس میکردم ، نبوسیدمت ،ترسیدم ناراحت شوی بفمم که سیگار می کشی.

بعد همان دوستانت وقتی آمدند با چند نفر با لباسهای سفید بردندت من نشسته بودم روی مبل، روبروی قاب عکس و یادم می آمد اولین باری که من از تو ی قاب عکس بیرون آمدم درست سه سال پیش بود . درست همان موقع اولین باری بود که توی گوشم زدی .

©    سلام !!

حال همه ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور ،

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنار زندگی می گذرم

که نَه زانویِ آهویِ بی جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگاریِ بی درمان !

***

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالی خواب های ما سالِ پر بارانی بود

می دانم همیشه حیاط آنجا پُر از هوایِ تازه ی بازنیامدن است

اّما تو لااقل ، حتّی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست !

راستی خبرت بدهم

خواب دیده ام خانه ای خریده ام

بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار  . . . هی بخند !

بی پرده بگویمت

چیزی نمانده است ، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه

یک فوج کبوتر سپید

از فراز کوچه ی ما می گذرد

باد بوی نام های کسان من می دهد

یادت می آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری !؟

نه ری را جان

نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه ،

از نو برایت می نویسم

حال همه ی ما خوب است

اما تو باور مکن !

 سیّد علی صالحی ـ از نامه ها

شعر

©    هدیه

من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می زنم

***

اگر به خانه ی من آمدی ، برای من ای مهربان ،

چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

فروغ فرخزاد ـ تولدی دیگر

©    پرنده مردنی است

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی  نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است.

ایمان به آغاز فصل سرد

 این متن رو بخونید و حال کنید باهاش ، قول میدم پشیمون نشید البته به شرطی که نظرای خوب خوب بدین

 

©    سلام !!

حال همه ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور ،

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنار زندگی می گذرم

که نَه زانویِ آهویِ بی جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگاریِ بی درمان !

***

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالی خواب های ما سالِ پر بارانی بود

می دانم همیشه حیاط آنجا پُر از هوایِ تازه ی بازنیامدن است

اّما تو لااقل ، حتّی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست !

راستی خبرت بدهم

خواب دیده ام خانه ای خریده ام

بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار  . . . هی بخند !

بی پرده بگویمت

چیزی نمانده است ، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه

یک فوج کبوتر سپید

از فراز کوچه ی ما می گذرد

باد بوی نام های کسان من می دهد

یادت می آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری !؟

نه ری را جان

نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه ،

از نو برایت می نویسم

حال همه ی ما خوب است

اما تو باور مکن !

 سیّد علی صالحی ـ از نامه ها

 

شعر

x       شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد ، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم چو قویی به صحرا بمیرد
چو روزی زآغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

x       دو ش دیدم که ملائک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده ی مستانه زدند

x   دوستان  ! شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غمِ پنهانی من گوش کنید

قصة ی بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی ؟

سوختم ، سوختم ، این راز نهفتن تا کی ؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی  بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته ، دیوانة رویی بودیم

بستة ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من ودل بند نبود

   یک گرفتار از این جمله که هستند ، نبود  ...

x   ای دیر بدست آمده ، بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی

چون دوستی سنگدلان زود برفتی

x   می خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می جویمت چنان که لب تشنه ی آب را

محو تو ام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره ، تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی ، می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان ، سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر زپاسخی

با چون تو پرسشی ، چه نیازی جواب را ؟

x   گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهن گرفتن آموخت

شب ها برِ گاهواره ی من

بیدار نشست و خفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه ی گل شکفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه ی راه رفتن آموخت

پس هستی من زهستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست

    

Á     نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن ، با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد رَه عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

هوشنگ ابتهاج (هـ .ا.سایه)

x       شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد ، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم چو قویی به صحرا بمیرد
چو روزی زآغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

x       دو ش دیدم که ملائک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده ی مستانه زدند

x   دوستان  ! شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غمِ پنهانی من گوش کنید

قصة ی بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی ؟

سوختم ، سوختم ، این راز نهفتن تا کی ؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی  بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته ، دیوانة رویی بودیم

بستة ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من ودل بند نبود

   یک گرفتار از این جمله که هستند ، نبود  ...

x   ای دیر بدست آمده ، بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی

چون دوستی سنگدلان زود برفتی

x   می خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می جویمت چنان که لب تشنه ی آب را

محو تو ام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره ، تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی ، می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان ، سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر زپاسخی

با چون تو پرسشی ، چه نیازی جواب را ؟

x   گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهن گرفتن آموخت

شب ها برِ گاهواره ی من

بیدار نشست و خفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه ی گل شکفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه ی راه رفتن آموخت

پس هستی من زهستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست

    

Á     نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن ، با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد رَه عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

هوشنگ ابتهاج (هـ .ا.سایه)

عشق های جریمه ـ شعر



اشتباه اول من و تو یک نگاه بود

عشق ما از اولین نگاه اشتباه بود


گر چه باورت نمی شود ولی حقیقتی است

اینکه کلبه ی من از غم تو روبراه بود


می دویدم و میان کوچه جار می زدم

های های گریه بود و اشک و درد و آه بود


گاه گریه می شدیم گاه خنده مثل شوق

این هم از تب همان نگاه گاه گاه بود


جنگ بر سر من و خدا و عشق بود سیب

سیب بی گمان در آن میانه بی گناه بود


هر کجای شب که مثل سایه پرسه می زدیم

ردی از عبورسرد آفتاب و ماه بود


آفتاب من تویی و ماه من بگو چرا

با حضور آفتاب روز من سیاه بود


اهل شکوه نیستم وگرنه آنهمه غروب

بر غریبی من و تو بهترین گواه بود


زیر چتر سایه ی تو خیس گریه می شوم

مثل آن زمان که دل هنوز سربراه بود


هرچه می دوم به انتهای خود نمی رسم

مانده ام کجا ، کجای کار اشتباه بود

بکتاش و رابعه ـ داستان

بکتاش و رابعه


چنین قصه که دارد یاد هرگز؟
چنین کاری که را افتاد هرگز؟

رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مروارید گونش می گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می ‌کرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی ‌شد و فکر آیندﮤ دختر پیوسته رنجورش می ‌داشت. چون مرگش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: "چه شهریارانی که این درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم, اما تو چون کسی را شایستـﮥ او یافتی خود دانی تا به هر راهی که می ‌دانی روزگارش را خرم سازی." پسر گفته ‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
روزی حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزه بهاری حکایت از شور جوانی می ‌کرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن می ‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می ‌گذشت و از ادب سر بر نمی ‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته ‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از میان همـه آنها جوانی دلارا و خوش اندام, چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌ داشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی ‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری
می کرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می کرد و گاه رباب می‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمی‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز می ‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر
می گریست و دلش چون شمع می گذاخت. پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند, اما چه سود؟

چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد

رابعه دایه‌ ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌ گری و نرمی و گرمی پرده شرم را از چهره او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بی ‌خویش آورد
که صدساله غمم در پیش آورد

چنین بیمار و سرگردان از آنم
که می ‌دانم که قدرش می ‌ندانم

سخن چون می‌ توان زان سرو من گفت
چرا باید زدیگر کس سخن گفت

باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی که رازش برکس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت:

الا ای غایب حاضر کجائی
به پیش من نه ای آخر کجائی

بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن

دلم بردی و گر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم

زتو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل از جان برنگیرم

اگر آئی به دستم باز رستم
و گرنه می ‌روم هر جا که هستم

به هر انگشت درگیرم چراغی
ترا می ‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار

پس از نوشتن, چهره خویش را بر آن نقش کرد و بسوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گوئی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می‌ ساخت و به سوی دلبر می ‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر می شد. مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی درهم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:

که هان ای بی‌ دب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست

که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیراهن من

عاشق نا امید برجای ماند و گفت: "ای بت دلفروز, این چه حکایت است که در نهان شعرم می ‌فرستی و دیوانه ‌ام می‌ کنی و اکنون روی می ‌پوشی و چون بیگانگان از خود
می رانیم؟"
دختر با مناعت پاسخ داد که: "از این راز آگاه نیستی و نمی‌ دانی که آتشی که در دلم زبانه می ‌کشد و هستیم را خاکستر می ‌کند بنزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدیده من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـه این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ‌ام دور شوی."
پس از این سخن, رفت و غلام را شیفته ‌تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن ‌ها می گشت و می خواند:

الا ای باد شبگیری گذرکن
زمن آن ترک یغما را خبرکن

بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی

چون دریافت که برادر شعرش را می ‌شنود کلمـﮥ "ترک یغما" را به "سرخ سقا" یعنی سقای سرخ روئی که هر روز سبوئی آب برایش می ‌آورد, تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ورگشت و سپاهی بی شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌ زد و دلاوریها می نمود. سرانجام چشم زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینکه نزدیک بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشیده ‌ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یکسر بسوی بکتاش روان گشت او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچکس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.
اما بمحض آنکه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی ‌شتافتند دیّاری در شهر باقی نمی‌ ماند. حارث پس از این کمک پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گوئی فرشته ‌ای بود که از زمین رخت بربست.
همینکه شب فرا رسید, و قرص ماه چون صابون , کفی از نور بر عالم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌ای به او نوشت:

چه افتادت که افتادی به خون در
چون من زین غم نبینی سرنگون‌تر

همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

چه می ‌خواهی زمن با این همه سوز
که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز

چنان گشتم زسودای تو بی خویش
که از پس می‌ندانم راه و از پیش

دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در برخویش بسته

اگر امید وصل تو نبودی
نه گردی ماندی از من نه دودی

نامه مانند مرهم درد بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:

که: "جانا تا کیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری

چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان

اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دل افروز

زشوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بی خویشتن شد"

چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـﺅال و جوابها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بی ‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن
می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست‌.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانکه گوئی چیزی نشنیده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می ‌جوشید و در پی بهانه ‌ای می‌ گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بکتاش نامه‌ های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می ‌کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که از دیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث یکباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بربست. ابتدا بکتاش را بند آورد و در چاهی محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمین تن را در آن بیفکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان چنین کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی, بلکه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جوانی, آتش بیماری و سستی, آتش مستی, آتش از غم رسوایی, همـﮥ اینها چنان او را می ‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش می ‌رفت و دورش را فرا می ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌ برد و غزل ‌های پرسوز بر دیوار نقش می‌ کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌ شد چهره اش بی رنگ می ‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیکر چون پاره ای از دیوار بر جای خشک شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشک از تن برآمد.
روز دیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:

نگارا بی ‌تو چشمم چشمه ‌سار است
همه رویم به خون دل نگار است

ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی

چون از دو چشم من دو جوی دادی
به گرمابه مرا سرشوی دادی

منم چون ماهی بر تابه آخر
نمی ‌آیی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه

سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون

به آتش خواستم جانم که سوزد
چه جای تست نتوانم که سوزد

به اشکم پای جانان می‌ بشویم
بخونم دست از جان می بشویم

بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد, ای یار گرامی

کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی

چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت .
نبودش صبر بی ‌یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه

دنیایی ها ـ شعر

دنیایی ها

دنیا شبیه توست مثل دلبری هات

چیزی شبیه رنگ رنگ روسری هات

مثل شکوه بادبادک بازی باد

وقتی که می رقصاندش بازیگری هات

چیزی شبیه دل به لبخند تو دادن

مثل گل تردید در نا باوری هات

افسوس اما شهر ارزان می فروشد

در پارکهای شوخ، شرم دختری هات

ای شهرزاد قصه های سالها پیش

افسانه ام کن با تب افسونگری هات

گم کرده ام آه ای هزار و یک شب درد

خورشید را قصه ی دیو و پری هات

شاهی؟ گدایی؟ مرشدی؟ پیری؟ چه هستی؟

دل بسته ام عمری است بر پیغمبری هات

امشب عمو زنجیر باف قصه ام را

آورده ام در حلقه ی پا منبری هات

نذر مرا با کاسه ای گندم ادا کن

تا پر بگیرم در حریم پاپری هات

امروز یادم کن که فردا دیگر از من

گردی نخواهد خاست با یادآوری هات

*

دنیا شبیه توست..... وقتی ماه باشی ،

حتی خدا دل می دهد بر دلبری هات



آه سایشگاه ـ شعر

آه سایشگاه

می پرسم از اندوه نایابی که او را برد

از هاله ی نه توی مهتابی که او را برد

این بیت ، بند دوم یک آه-سایشگاه

او مثل ماهی های تنگابی که او را برد

می پرسمش از دور، ازدیروز، از دریا

از موج خیز سرد سیلابی که او را برد

اول نگاهم می کند-گفتم، روانی نیست

می گوید از شبهای شادابی که او را برد:

من را ...سوار یک سمند بی پلاک آمد

داماد...من ای کاش....سهرابی که او را برد

چیزی نمی فهمم از این بی سطر نامفهوم
او خود ولی می گوید از خوابی که او را برد:

سهراب نام دوست....بیچاره لیلا هم

من...بین ما روزی شکرآبی ...که او را برد

هی رفتم و هی آمدم بی کودکیها....ها

افتاده بودم در همان تابی که اورا برد

دختر فراری ها برایش پارک آوردند

لیلا نبود آن بید لرزابی که او را برد

یک هشت شنبه ...ساعت فردا...پری روزا

با من قرار مانتویی آبی که اورا برد

از آستانه تا خود دروازه خندیدیم

هی گفت از هر در سخن بابی که او را برد

این آخرین دیدار ما....مرفین اگر...بی او

می پیچدم در خلسه ی خوابی که او را برد

مثل پسین سالمندی های یکشنبه

افتاده بودم گوشه ی قابی که او را برد

زنهای فامیل آمدند از بوق بوق شهر

دیدم عروس و تور و قلابی که او را برد

زنها به رسم ماه بر آتش.... سپندیدم

هی سوختم بی رسم و آدابی که او را برد

دف می خورد حالا تمام شهر بی طنبور

کل می خورم بی زخم مضرابی که اورا برد

***

من راوی این قصه ام ،از متن می آیم

می گفتم از مردی و سیلابی که او را برد

از آه-سایشگاه او تا خانه ی لیلا

می تابدم مهتاب بی تابی که او را برد

او خود منم/ من اویم و آیینه می داند

آهی که او را سوخت ،گردابی که او را برد

من خواب می دیدم همان خوابی که او را دید

من خواب می بردم همان خوابی که او را برد

من...را... سوار یک ...سمند بی پلاک ...آمد

من... عاشقش بودم ...نه سهرابی که او را برد

شیدایی شبهای بی لیلا

شیدایی شبهای بی لیلا


مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم

باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم

عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار

گرداب نا آرام دریای خودم باشم

شیدایی شبهای بی لیلا به من آموخت

باید به فکر روح تنهای خودم باشم

بیهوده بودم هرچه از دیروز تا دیروز

باید از امشب فکر فردای خودم باشم

بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم

در گیرودار دین و دنیای خودم باشم

اما نه...! من آتش به جان، شعله ام، داغم

نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم

حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی

اما خودم تعبیر رویای خودم باشم

من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی

آیینه دار بی کسی های خودم باشم

باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟

حیف است من غرق تماشای خودم باشم

حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی

من سایه ای افتاده در پای خودم باشم

باید ردیف شعر را لختی بگردانم

تا آخرین حرف الفبای خودم باشی

هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم

تا هفت روز هفته لیلای خودم باشی



حتی اگر آیینه باشی

حتی اگر آیینه باشی



گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت

یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!

باید زبان حال دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی