MAHE MAN

عاشق آن‎ ‎‏«ماه»‏‎ ‎هستم که خورشید گاهی روشنایی اش را از او میگیرد

MAHE MAN

عاشق آن‎ ‎‏«ماه»‏‎ ‎هستم که خورشید گاهی روشنایی اش را از او میگیرد

داستان***

نفـر پنجـم

هوا را نم نم باران مرطوب کرده بود . تکه های ابر همه هنوز پراکنده دیده می شدند . همه ایستاده بودند . باد که می آمد خودشان را جمع می کنند و فرو می روند در عمق لباس های گرمشان که زیپش را تا بالا کشیده اند . پنج نفر هستند . هم تو. ایستاده اند که از سرما یخ زده اند . دیوار پشت سرشان بلند است . بالایش سیم خاردار است . هر چند متر یک چراغ بالای سرشان روی دیوار به همان حالتی که آنها ایستاده اند ایستاده است. نور سفید چراغ ها پخش می شود  بین سرمای هوا و نم نم باران . باقی اش هم پخش می شود روی زمین که از نم نم باران خیس شده است .

چند نفر از دور می آیند .همه مثل این پنج نفر لباس گرمشان با بدنشان یکی شده است . پشت سر هم میدوند بدون اینکه از هم جلو بزنند . کفشهایشان سیاه و براق است و تمیز . همزمان با هم به زمین می کوبند و همزمان با هم نفسهایشان را که توی سینه پشمی لباسهایشان گرم شده بیرون می دهند و نفسها خشک می شوند و روی زمین می ریزند .

هوا تاریک هست هنوز باران نم نم می بارد و نور سفید چراغهای روی دیوار پخش می شود روی زمین. هنوز ایستاده اند که یک نفر دیگر هم لباس با خودشان کنارشان ایستاده است . زیپ لباس ها را تا زیر چانه بالا کشیدند و با سرهایشان فرو رفته اند توی کلاه هایشان . کلاه ها تا روی ابروهایشان آمده است . در باز شد . یک ما شین با چراغهای روشن داخل محوطه آمد.

چند نفر با سرعت به سمت ماشین آمدند که باز حرکت کرد و چراغ هایش روشن بود و نورش قاطی می شد با نور سفید پخش شده از چراغ های روی دیوار روی زمین.

پنج نفر همچنان ایستاده اند مثل اینکه مجسمه هستند . اصلا حتی سرهایشان را از کلاه هایی که با آنها یکی شده است جدا نمی کنند .

مستقیم به روبرو خیره شده اند انگار که کسی باشه روبرویشان . خیس با همان سرهایی که توی کلاه هاست مغز هایی که حتما با همان سر توی کلاه ها فرو رفته و تا روی ابروهایشان پایین آمده. چند قدم جلو ترشان هم چند میله بلند آهنی دقیقا وضع اینها را دارند .

میله هایی که رنگشان باد کرده است و بدنشان سوراخ  سوراخ  شده بعضی جاهایش . مستقیم توی چشمان هم نگاه می کنند . پنج نفر ایستاده اند کنار هم و تفنگ توی دستشان گرفته اند و لوله آن را روبروی پیشانیشان آورده اند . دقیقا روبروی مغزهایشان که توی کلاه ها تا روی ابروهایشان پایین آمده . باران حالا تند تر شده بود که روی سمت چپ پنج نفر ایستاده باز شد . دو نفر به سرعت داخل شدند .

زیر بغلش را گرفته بودند . موهایش خیس بود پیراهنش هم که از بالا چند تا دکمه نداشت و لکه های قرمز رویش زیاد دیده می شد پاهایش لخت بودند و انگشتانش جمع می شد توی هم از بس که کف زمین سرد بود و خیس از نم نم باران و باد سرد .

پاهایش می لرزیدند و انگشتانش را توی هم جمع می کرد . سرش پایین بود که داشت پخش شدن نور سفید چراغ ها روی زمین باران زده را می دید . همه نشسته اند سر جایشان که می آید . صندلی چوبی و میز چوبی و پنجره ای کوچک . پنجره ای کوچک که اگر از آن بیرون را نگاه کنی درخت است که روییده توی زمین و همین و دختری که می دود و روسری اش بالا و پایین می رود . پایین می آید و جلوی موهای سیاهش پیدا می شود و می دوید که دسته موها پشت سرش بالا و پایین می رود . کتابش را چسبیده بود توی بغلش. چکمه های رنگی اش بالا می رفت و پایین می خورد توی زمین محکم که صدا می کرد.

محکم که صدایش می خواست گوش را کر کند . سارا هم آمد آره خودشه نفس نفس می زد و مشت هایش که کتاب را سفت چسبیده بودند با سینه اش تند تند جلو وعقب می رفتند.

 کتاب هنوز توی بغلش چسبیده که بینی اش سرخ شده . با دست روسری اش را جلو کشید که موهایش موهای  سیاهش زیر روسری بروند تا دیده نشوند و بعد دوباره دو دستی کتاب را چسبید .

کتاب چسبیده به دستانش توی بغلش . مثل بقیه دستش را بالا نکرد . بشین سارا.

چند ردیف که رد شد کتابها باز شدند . شکلها پرواز می کنند توی فضای اتاق و بچه ها همه بلند می شوند دنبال پروانه ها و اردک و توپ واسب ونان که توی فضا از دست بچه ها فرار می کنند.

سارا انار دارد . نگاه که می کند دستانش را جلو دهانش می برد و بعد مثل اینکه ترسیده باشد پرتابشان می کند روی کتاب . سارا انار دارد . نگاه که می کند دستانش را دوباره جلوی دهانش می برد ها می کند ها . ها.

سرش را روی میز چوبی می گذارد . نوشته هایش پخش می شوند روی لحظات و ثانیه را با خود می برند و هر کلمه جایی برای خودش می یابد و پراکنده می شوند باد که ازپنجره بالای سرش خارج می شوند توی هوای بارانی و تبدیل می شوند به آینه که بعد چند انعکاس نور سفید از تمام رخ و نیم رخش و باز می چسبد واژه ها به صفحه ای پلاستیکی و با زنجیری از گردنش آویزان می شوند . 

سرش را بالا می گیرد . پاهایش که یخ زده اند و انگشتانش را که توی هم جمع شده اند روی زمین نثار می دهد .

زانوهایش می لرزد که پاهایش را بیشتر نثار میدهد تا بایستد . می ایستد دو نفر از بازوهایش گرفته اند .

راه می آید نزدیک میله ها تنهاست . چند میله اضافی آمده اینبار نزدیک میله که می شوند می چسباندنش به میله.

میله را از پشت سر با دستهایش چسبیده دو نفر پشت سرش می دوند میله ها را می چسباند ند به بد نش .

روسری روی چشمانش می بندند روسری که پروانه هایش خوابیده اند از بس که هوا تاریک است و سرد . هنوز پشت سرش هستند پیراهنش دکمه ندارد و لکه ها حالا خشک هستند.

بعد به سرعت از کنارش دور می شوند یک نفر به جمع پنج نفر ایستاده با کلاه نزدیک می شود . هوا تاریک است و ستاره ها کم زور آرام آرام ناپدید می شوند از بس که چراغها نورشان سفید است که پخش می شود روی زمین و حتی توی جرز دیوار ها هم می رود.

چیزی می گوید بدون آنکه حرکت کنند تکان می خورند . بدون آنکه مغز هایشان توی کلاه هایشان از روی ابروهایشان بالا و پایین برو و گوش می کنند . یک نفر کلاهش و مغزش از ابروهایش بالاتر رفته و پیشانیش معلوم است . دستور که می دهد ، تفنگها تکان می خورند . جلو می آیند و دستها روی ماشه می رود و صدایی می شنوند و مغزشان حرکت می کند به نوک انگشت که می رسد و چهار انگشت که روی ماشه حرکت می کنند و یک دست که به بالا رفته از روی ابروی پیشانی وصل شده همانجا می ماند .

سارا نگاهش می کند . می خندد. دندانش افتاده. انگار از بین همان دندان افتاده می بیند . پنجره اتاق فضا بچه ها و پرواز های روسری سارا . که کتاب را توی بغلش چسبیده بینی اش سرخ شده است و سارا که.........

پاهایش می لرزد و خون زیر پایش جمع می شود . میله هایش می کند و با زانوی پر خونش که با نور پخش شده بر روی زمین خیس یکی شده می کوبد. سرش بالاست که پنج نفر روبرو را نگاه می کند. هوای سرد از پنجره که شیشه اش شکسته است داخل می شود و پاهای بدون پوتینش را و مغزش را که از کلاه بیرون است آزار می دهد . روی دیوار اتاق که سیاه و تیره رنگ است بعضی جاهایش کنار ضربدر ها ضربدر می زند . یک روز صبح باز ضربدر می زند . میله ها هم هیچ از کارشان کم نمی آید. صدا می آید حجم پادگان را پر می کند و امتداد و دامنه اش از سیم های خار دار اطراف فراتر می رود . ضربدر را زده است که آخرین قطعه اش هم با صدایی رسا خوانده می شود و هنوز هم هوا تاریک است. و نور چراغ های سفید پخش می شود توی نم نم باران.

نظرات 9 + ارسال نظر
یک بازدید کننده شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 18:39 http://prop.blogfa.com

خیلی حیفم اوومد
این همه مطلب جالب و بی هیچ نظر . واقعا بی معر فتین

دوست یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:59 http://garche.blogfa.com

وبلاگ شما مخصوصا داستان هایش را خواندم خوب بود
این وبلاگ را هم بازدید نمایید:
GarChe.blogfa.com

سرناد یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 15:17 http://literatur.blogfa.com

اگر داستان خودت هست به تو تبریک میگویم با کمی مطاله و تمرین می توانی داستان نویس حرفه ای باشی
به ما هم سر بزنید

سارا.ت یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 13:23 http://elaheyesharghy.blogsky.com

صبح که از خواب پا می شد
حس کرده بود که دنیا یه جور دیگه اس
اطاقش تاریک تاریک بود
انگار نه انگار که خورشیدی هست
لباساشو پوشید و زد بیرون
مثل همیشه اولین کارش رفتن سراغ
عشقش بود
طبق معمول یه سنگ ریزه به شیشه زد و منتظر موند
پرده کنار رفت و دخترک پشت قاب پنجره ظاهر شد
لرزید
این نگاه همیشگی نبود
سرد بود
بی تفاوت بود
پرده به جای اولش برگشت
بدون حتی یک تبسم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوا سرد بود اما
نه واسه یه تازه عروس
جمعیت پشت سر ماشین عروس
بوق زنان در حرکت بودند
انگار همین چند روز پیش بود که دخترک
به دلیل نارسایی کلیوی چند قدم بیشتر
با مرگ فاصله نداشت
اما خدا خیلی دوستس داشت
که یه نفر درست تو آخرین لحظه حاضر
شد یکی از کلیه هاشو به اون بده
و فقط هم به اون
هیچ وقت نفهمید
اون کی بود
اما چه فرقی می کرد اون الان
خوشبخت بود
و مهم هم همین بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دکتر جون کاری میشه واسش کرد
نه پدر جان با این حماقتی که پسرتون کرده
هیچ امیدی غیر از پیوند نیست
اونم که به این زودیا میسر نیست
آخه کسی که کلیه چپش مشکل داره
چرا باید بره کلیه راستشو اهدا کنه
اما پسر جوون راضی بود
صدای بوق های ممتد توجهشو به بیرون
جلب کرد
انگار عروسی بود
اون شب هر دوشون لبخند میزدن
یه بی وفا به خونه بخت می رفت
و یه با وفا به خونه آخرت

سارا.ت چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 14:23 http://www.elaheyesharghy.blogsky.com

پروانه ، به آتش میزند بی پروا
ما ، بی شهامت پروانگی ،
اندیشه ی هزاران آری و نه در سر
پروا داریم از عشق و فقط
دوستدار نقش آتشیم
نام پروانه را
حتما ، یک شاعر ، بر او نهاده است :
پروا ، نه !

«‌ علی صالحی بافقی »

تقدیم به جوجه سوسک ِغنچه کاکتوس،،، میهربان من میهربان!!!!!

یه دیوونه پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:53

................
..........
..................................
..............................
......
................................................................
............................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!
این همه ی حرفام بود...
ببخشید اگه چیزی نفهمیدید...!!!!!

منم همون دیوونه یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 15:05

سارا.ت یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 15:25 http://www.elaheyesharghy.blogsky.com

از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز
در مرز چشمان تو گیرم ٬فقط همین
با دیدن تو زبان دلم بند آمده است
شاعر شدم که لال نمیرم ٬فقط همین
طوریم نیست ٬خورد و خمیرم٬دلم شکست
کم مانده بی تو بمیرم ٬فقط همین........
.....................
..فقط همین ......
......
.....
...............فقط همین
.......
..........
فقط همین
........
باور کن فقط همین........................

سارا.ت جمعه 24 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 00:27

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را

احساس می کنم

آنگونه عاشقم که نیستان را

یکجا هوای زمزمه دارم

آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است



زیبا

چشم تو شعر

چشم تو شاعر است

من دزد شعرهای چشم تو هستم
(محمد رضا عبدالملکیان)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد