MAHE MAN

عاشق آن‎ ‎‏«ماه»‏‎ ‎هستم که خورشید گاهی روشنایی اش را از او میگیرد

MAHE MAN

عاشق آن‎ ‎‏«ماه»‏‎ ‎هستم که خورشید گاهی روشنایی اش را از او میگیرد

... ۲

حکایتی از کریم خان زند  

مردی به دربار خان زند می رود  و با ناله و فریاد می خواهد تا کریم خان را ملاقات کند...

سربازان مانع ورودش می شوند !

خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟

پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند

مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد : چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید: دزد ، همه  اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !

 خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟!

مرد می گوید من خوابیده بودم!!!

خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟


مرد می گوید :  من خوابیده بودم ، چون فکر می کردم تو بیداری...!


خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم...

نظرات 2 + ارسال نظر
کیا پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:15 http://ekia.blogsky.com

سلام از اینکه اومدی به وبم مرسی
ببین این سایت بدردت میخوره.
http://www.iran-eng.com

علی جلیلی یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 21:50

دیگه برام پیام نمی ذارید؟

ناراحت شدید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد