MAHE MAN

عاشق آن‎ ‎‏«ماه»‏‎ ‎هستم که خورشید گاهی روشنایی اش را از او میگیرد

MAHE MAN

عاشق آن‎ ‎‏«ماه»‏‎ ‎هستم که خورشید گاهی روشنایی اش را از او میگیرد

شعر

x       شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد ، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم چو قویی به صحرا بمیرد
چو روزی زآغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

x       دو ش دیدم که ملائک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده ی مستانه زدند

x   دوستان  ! شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غمِ پنهانی من گوش کنید

قصة ی بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی ؟

سوختم ، سوختم ، این راز نهفتن تا کی ؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی  بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته ، دیوانة رویی بودیم

بستة ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من ودل بند نبود

   یک گرفتار از این جمله که هستند ، نبود  ...

x   ای دیر بدست آمده ، بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی

چون دوستی سنگدلان زود برفتی

x   می خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می جویمت چنان که لب تشنه ی آب را

محو تو ام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره ، تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی ، می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان ، سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر زپاسخی

با چون تو پرسشی ، چه نیازی جواب را ؟

x   گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهن گرفتن آموخت

شب ها برِ گاهواره ی من

بیدار نشست و خفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه ی گل شکفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه ی راه رفتن آموخت

پس هستی من زهستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست

    

Á     نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن ، با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد رَه عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

هوشنگ ابتهاج (هـ .ا.سایه)

نظرات 1 + ارسال نظر
ملیحه شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:18

خوب بود امیدوارم بهتر بشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد