شادی کامل- برادر لئون، آیا میدانی شادی کامل چیست؟!
پاسخی ندادم. اما خوب میدانستم که شادی کامل چیست. شادی کامل عبارت از این است که کشیش دربان در را باز کند، ما را به داخل صومعه هدایت کند. آنگاه کنار آتشی بنشینیم. غذای گرم و فراوان بخوریم و از شرابهای سرداب صومعه بنوشیم! اما چگونه دربارهی مسائلی چنین عاقلانه و فرزانه با فرانسوآ سخن بگویم؟! عشقش به خدا مفهوم نیاز را در نظرش وارو کرده بود. از نظر او گرسنگی جای نان و تشنگی جای آب و شراب را میگرفت!
فرانسوآ ادامه داد: «یادت باشد برادر لئون که اگر هم ما مقدسترین و محبوبترین موجود خدا روی زمین بودیم باز شادی کامل در این امر نبود.»
به پیشروی در تاریکی ادامه دادیم اما فرانسوآ دوباره ایستاد و با صدای بلند فریاد زد: «برادر لئون، حتی اگر ما میتوانستیم نابینایان را بینا سازیم، اجنه و شیاطین را از وجود انسانها دور کنیم و اگر میتوانستیم مردهها را زنده کنیم یادت باشد که باز شادی کامل در داشتن این قدرتها نبود.»
من سکوت کرده بودم. آیا میتوان با یک قدیس بحث کرد؟ با شیطان میتوان بحث کرد اما با قدیس نه!
به پیشروی ادامه دادیم. باز هم فرانسوآ ایستاد: «وحتی اگر به همه زبانهای جهان سخن میگفتیم، به زبانهای انسانها و فرشتگان و اگر میتوانستیم با موعظه و کلام خداوند همهی نامؤمنان دنیا را به ایمان واداریم، یادت باشد برادر لئون که باز شادی کامل در این توانایی ما نبود.»
دیگر طاقتم از دست رفت و با غیظ گفتم: «پس شادی کامل در چیست؟»
فرانسوآ گامهایش را تند کرد و پاسخ داد: «بهزودی خواهی دید.»
اندکی بعد رسیدیم به صومعه. در بسته بود. فرانسوآ طناب زنگ را کشید … صدای خشنی پرسید: «شما که هستید که در این ساعت اینجا آمدهاید؟»
فرانسوآ با ملایمت پاسخ داد: «ما دو خدمتگزار خداوند هستیم که از گرسنگی و سرما از پا در آمدهایم. آیا میتوانیم امشب در صومعه مقدس شما پناهگاهی بجوییم؟»
صدا غرشکنان گفت: «بروید بیرون! شما خدمتگزار خدا هستید؟ شما راهزن هستید و بس! بروید گم شوید!»
من به نوبهی خودم فریاد زدم: «پس تو رحم نداری؟ تو میگذاری ما در اینجا زیر باران و سرما بمیریم. ترا به خدا در را باز کن برادر! ما مسیحی هستیم، رحم کن!»
صدای ضربههای چوبدستی بر سنگفرش حیاط به گوش رسید و آن صدای خشن گفت: «صبر کنید ای پستهای موذی تا بیایم و دندههایتان را خرد کنم!»
ما صدای باز کردن قفل را شنیدیم. فرانسوآ رو به من کرد: «برادر لئون شجاع باش و سعی نکن مقاومت کنی.»
در باز شد و یک کشیش غول هیکل که چماقی در دست داشت به ما حملهور شد و مچ فرانسوآ را گرفت و فریاد زد: «بدبخت! راهزن! قاتل! تو آمدهای که به کلیسا دستبرد بزنی؟! بیا بگیر!»
این را گفت و چماق را بر بدن نحیف و رنجور فرانسوآ فرو کوفت. من شتافتم تا رفیقم را نجات بدهم اما او با اشاره دست مانع شد و گفت: «برادر لئون! مانع اجرای ارادهی خدا نشو!»
… دربان به سخنان ما گوش میداد و میخندید. نفسش بوی شراب و بوی سیر میداد. چماق مرتب بر بدن ما فرود میآمد. احساس میکردم که استخوانهایم خرد میشوند. دربان پس از انجام وظیفهاش یکی یک لگد هم به ما زد و داخل کلیسا شد و در را قفل کرد.
من در گوشهای از حال رفتم. بدنم کوفته و دردناک بود. در دلم ناسزا میگفتم بیآنکه جرات دهان بازکردن داشته باشم. در این هنگام فرانسوآ خودش را روی زمین کشاند و به کنارم آمد، با مهربانی دستم را گرفت و شانههای دردناکم را نوازش کرد. آنگاه خودش را جمع کرد و مرا در آغوش گرفت تا هر دو گرم شویم و با لحنی که انگار میترسید دیگران بشنوند در گوشم گفت: «برادر لئون! شادی کامل همین است!»